ستیاستیا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

حرف هایی برای تو

اینجا ما از زندگی مینویسم اینجا مینویسم باشد هدیه ای به یادگار از طرف ما به تو

سرانجام

1402/3/10 22:24
99 بازدید
اشتراک گذاری

 ستیا جانم چند روزی هست که اومدیم...

در میان بغض و تردید بلیط خریدیم... وسیله ها رو جمع کردیم... خندیدیم.... گریه کردیم... دعوا کردیم.... وقت گذراندیم با همه.... خداحافظی کردیم...

پنج شنبه بود... حس عجیبی که نمیدونم چی بود... رفتیم حرم... رفتیم سر خاک آقا... رفتیم سر خاک مادر و آقا... فکر میکردم اگر زنده بودند بهم چی می گفتند؟ خوشحال می شدند یا ناراحت؟ تشویقم می کردند یا نه؟

نمیدونم ... چقدر این کلمه این روزها ... این ماه ها زیاد با منه...

خونه... خونه... خونه... 

و مینویسم اینجا چون الزاما تو هم باید بدونی که خاله ملی و خاله مصی چقدر با ما همراه بودند این روزها... الهه چقدر برنامه چید و خواست از هر لحظه بودنمون استفاده کنه... مامانم چقدر پا گذاشت رو دلش که به خواسته ی من تن بده و آرزوی خوشی بکنه برامون... بابام چقدر در غار سکوت طی کرد و نمیدونم به چی فکر میکرد...

میدونی دخترک دهه نودی بدیش اینکه فکر میکنم وقتی بزرگ بشی اینا یادت میره... این همه عشق که فضای زندگیت رو پر کرده یادت میره.. یادت میره که این آدمها عاشق تو هستند... و تو اولویت بودی همیشه براشون و هستی

امیدوارم که هرگز فراموش نکنی... امیدوارم که قدرشناس باشی ... میدونی عزیزکم محبت یک زنجیره است اگر محبت کسی رو نادیده بگیری اون زنجیره رو قطع کردی

شب

شب شد ... عاطفه و سحر دوستایی که فکر کنم دیگه بزرگ که بشی نشناسیشون اومدن دیدنمون حتی اونها که دورند با بغض و گریه بغلمون کردند هردوی ما رو هدیه ای دادند و رفتند ... 

شب بود... همه مشغول بودیم... هر کس بهر کاری... من چک نهایی وسایل ... تو نمیدونم یادم نیست... بابات بازهم نمیدونم... مامانم آماده کردن شام... بابام یادمه نماز می خوند... الی مشغول درست کردن لپتاپم...

شب بود... شام خوردیم... شام غذای مورد علاقه ات بود ماکارانی که مامانم برات پخته بود... 

شب بود... سوار ماشین شدیم و سکوت و صدای باد که می خورد به شیشه های ماشین و صدای نامفهوم موسیقی از ضبط... تو ماشین خوابت برد...

شب بود... بعد از یک قرن رسیدیم... 

شب بود... خاله ملی خاله مصی و دایی کوچیکه با خانواده اش اومده بودند... همه رو بغل کردیم... میان بغض و تردید ... و چشم هایی که نمیتونستم بهشون نگاه کنم...

شب بود... از گیت آخر رد شدیم ... آخرین بغلی که بابام و مامانم و الهه رو کردیم... و آخرین نگاه مامانم و الی رو که میان پیچ و تاب گیت آخر گم کردیم...

شب بود... دستت گرفته بودم نگات کردم دیدم داری اشک میریزی و با بغض میپرسی: مامان بازم برمیگردیم؟

بهت گفتم آره عزیزم

به بابام هم همینو گفتم هروقت خواستی برمیگردیم... 

و هنوز هم میگم آره و بهت قول میدم هروقت تو طالب شدی برخواهیم گشت...  کاش شرمنده نشم...

اما بازهم گریه می کردی گفتی بازم یعنی می تونیم مامان جون و الهه و آقاجون ببینیم؟

بهت گفتم آره حتما قول میدم بهت

آرومتر شدی... خسته بودی و کل مسیر رو خوابیدی... 

و حالا ... ما اینجایم... این شهر کوچک زیبای آرام رنگارنگ

تو مشغولی.. مشغول تصاویر قشنگ این شهر کوچیک رنگی. ساختمون های رنگی زرد و نارنجی و آبی و صورتی ... مشغول عکس گرفتن و دیدن مرغابی های وحشی توی رودخانه...

اما هنوز اون حس وحشتناک منو رها نکرده هنوز فکر میکنم کاش میمردم و نمیامدم... هنوز فکر می کنم کاش تو اون جاده سمت فرودگاه وقتی بابات خوابش گرفته بود تصادف می کردیم و همه با هم می مردیم و هرگز نمی رسیدیم. هنوز...

جذابیت این شهر برای من در حد چهار روز اول بود. البته که من عاشقم به صدای انواع پرنده ها وقتی پنجره اتاقمون باز می کنیم.

حالا جمعی از واقعیت داره خودشو نشونم میده ... اگر نشه... اگر کار برا بابات پیدا نشه... اگر تو نتونی تو مدرسه ... اگر من نتونم... اصلن اگر ایران طوریش بشه... یا اگر اتفاق بدی بیفته... اگر برای مادر اتفاق بدی بیفته... یا هرکس از کسانی که دوستشون دارم... من باید چیکار کنم اینجا؟؟؟

میبینی دخترک هیچ چیز راحت نیست

هروقت هر چیزیو به دست آوردی مطمین باش یه چیزیو از دست دادی

حالا این مهمه چیزی که به دست می آید آیا می ارزد به چیزی که از دست می رود؟....

اصلن آیا ما... انسانی ناتوان محصور در فضا و زمان می توانیم به این سوال پاسخ قطعی بدهیم؟؟

ما از نتایج قطعی کارهایمان در آینده بی خبریم...

کوچک .. ناچیز... ناتوان... اما پر ادعا پر آرزو ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)