ستیاستیا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

حرف هایی برای تو

اینجا ما از زندگی مینویسم اینجا مینویسم باشد هدیه ای به یادگار از طرف ما به تو

رفیق

1399/12/20 13:57
315 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم الان که دارم این پست را برات مینویسم بیشتر از یکسال از شروع پاندمی کرونا میگذره. کرونا جهش های مختلفی پیدا کرده و ما باید مدتها بگذره تا بعد از اکسیناسیون سراسری بتونیم به زندگی قبل از کرونا برگردیم.

دیروز کلاس زبان بودم بچه‌های ۱۳ ۱۴ تا ۱۷ ساله میگفتن که به پدرومادرشون دروغ میگن گاهی و مسایلی رو ازشون پنهان میکنن

وقتی استاد ازشون پرسید چرا دروغ میگید یا پنهان میکنید گفتند چون اگر پدرومادرون بفهمن نگران میشن پس ما هم نمیگیم

من گفتم دلیلی اصلیش یه چیز دیگست شما میترسید به پدرومادرتون بگید نه به خاطر نگرانی اونها بلکه فکر میکنید شاید اونها جلوتونو بگیرند مثلاً اگر بخواهید کار انجام بدید و منعتون بکنن.

بچه‌ها میگفتند ما بعضی وقتها از پدرو مادرمون متنفر میشیم و از اونها بدمون میاد.

پدرومادرمون مارو قضاوت میکنند و ما از بیان همه چیز با اونها پشیمون میشیم.

پدرومادرمون مارو به عنوان یه شخصیت مستقل نمیشناسن و همش میخان بگن چه راهی درسته چه راهی غلطه.

پدرومادرمون مارو درک نمیکنند

دخترم امروز که روز تولد شش سالگیت هست و نشستی روی پای من و داری غرغر میکنی و من هم برایت مینویسم و نوشته‌هایم را میخانم

امیدوارم در سالهای بعد وقتی نوجوان شدی جوان شدی ما هردو بتوانیم هم را درک کنیم ما هردو باهم رفیق باشیم هردو باهم صمیمی باشیم

ای کاش وقتی بزرگ‌تر شدی مثل همین حالا من را دوست داشته باشی.ای کاش وقتی بزرگ شدی هم مثل همین حالا من را قبول داشته باشی و دوست خوب تو باشم

ای کاش مادری باشم محرم اسرار تو

مینویسم که یادم باشد قضاوتت نکنم. مینویسم که یادم باشد همراهت باشم پشتت باشم.

عزیزم ستیا میخام بدونی که ما الان رفیقیم باهم رفقای خوب. امیدوارم همیشه رفیق بمانیم.

الان داری من را میچلانی و سفت بوس میکنی حس میکنم دارم خفه میشم آبلمبو شدم داری سفت بغلم میکنی خیلی سفت و همزمان میگی بنویسم اینارو

آخ له شدم

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)